سایت رسمی فدراسیون فوتبال، احسان محمدی- مرد خوشپوش رادیو با آن صدای پخته و مخملین امروز 12 اردیبهشت 1403 روز معلم کتاب زندگیاش را بست و به سوی ابدیت رفت. با همان چشمهای مهربان، سبیل مردانه و وقار و متانتی که در سلولهایش بود.
مسعود اسکویی بیش از آنکه یک نام یا چهره باشد، یک صدای خاطرهانگیز است. کافی بود در تاکسی، خیابان یا هر جایی لب باز کند تا همه سرشان را برگردانند و با لبخند و احترام با مردی همصحبت شوند که صدایش، امضایش بود. به نسلی تعلق داشت که اولینها بودند، راهی برایشان وجود نداشت، آن را با پایمردی ساختند، هموار کردند تا دیگران بیایند و در آن به تاخت پیش بروند.
واژه «استاد» برازنده او بود، مردی که نه تلاش میکرد شبیه کسی باشد و نه کسی میتوانست ادایش را در بیاورد، چون در عصر تقلید و کپیکاری «خودش» بود. نه فخر میفروخت و نه برای دیده شدن، ارتفاع دیگران را کوتاه میکرد. این را باید از نسل جوانی پرسید که با استاد اسکویی گپ زدهاند، از او یاد گرفتهاند و «عمو» صدایش کردهاند.
بیش از نیمقرن در رادیو و تلویزیون کار کرد، به هر دو رسانه اعتبار داد، چند زبان میدانست، اهل یادگرفتن و یاد دادن بود، جزئیات را مهم میدانست، از آراستگی ظاهری تا تاکید روی واژهها که چطور باید ادا شوند، میگفت گوینده است که واژه را به ذهن مردم مهمان میکند، باید این کار را با مسئولیتپذیری انجام دهد. دوره های مختلف تهیه خبر ورزشی را گذراند گزارشگر والیبال، تنیس، اتومبیلرانی، سوارکاری و ... شود. ترکیب «اسکویی- ارمنده» برای ما در دهه 60 ترکیب برنده بود، هیچ مسابقه فوتبالی بدون دعوت آنها شنیدنی نمیشد. بر بال واژههایشان پرواز میکردیم، روی چمن پا خورده و خسته ورزشگاه آزادی فرود میآمدیم و پا به پای بازیکنان آن عصر در زمین میدویدیم ...
محترم زیست، شریف کار کرد، رد پایش تحسینبرانگیز است و ما امروز اگر از شنیدن خبر درگذشتش دلتنگ شدیم، دلتنگ خودمان شدیم که صدایی ماندگار و خاطرهساز را از دست دادیم وگرنه این قافله عمر که پر شتاب میرود، روزهای آخر او تن او را رنجور کرده بود.
چند بار که همکلام شدیم با فروتنی و شاگردنوازی و خطاپوشی اش که در رگهایش شناور بود، محبت کرد و گفت: «لحن خیلی مهمه، مردم بعد از چند ماه ممکنه آمار یادشون بره، اینکه فلان بازی چند چند شده یا کی گل زده، اما لحن رو خوب یادشون میمونه، صداقت گوینده، پنهانکاری گوینده، تملق گوینده و حتی شرافتش رو مردم میفهمن، اینا لابهلای کلمههاست، نمیشه اینو درس داد، آکسانگذاری نیست، لهجه نیست. شنونده رادیو حتی لبخندت رو متوجه میشه، این چیزیه که یه برنامه، یه صدا یا یه گوینده رو میبره توی دل مردم یا از چشم میندازه.»
امروز بیش از هر زمان دیگری این جملههایش را درک میکنم، با استخوانهایم. وقتی صدایش را در ذهن مرور میکنم، وقتی خاطرههای مثل بوی گل نرگس در وجودم میرقصند، وقتی فکر میکنم که چطور میشود نیمقرن کار کرد، روزگار مختلف را دید اما جوری زیست که جز با احترام، تحسین و افتخار در موردش حرفی زده نمیشود.
اغراق است؟ ایرادی ندارد! اما خوشحالم در عصری زندگی کردیم که صدای استاد مسعود اسکویی در آن زیست و با صدایش من را بیش از هر زمان دیگری عاشق ورزش کرد، شیفته فوتبال، مجنون ایران ... روحش شاد و یادش هزار باره گرامی باد.