سایت رسمی فدراسیون فوتبال، احسان محمدی-شهری که در مسیر جاده ابریشم لم داده، شب آرام و خُنکی دارد. حدود 12 درجه. شب برق رفت. حدود یکساعت. آسفالت خیابانهایش درجه یک نیست و حتی بعضی پیادهروهایش به جای موزاییک، سیمانکاری شده. گله نداریم، اینجا برای خریدن ملک نیامدهایم. تیم ملی فوتسال ایران اینجاست تا با تمام وجود از اعتبارش دفاع کند.
جمعه عصر تیم ملی در مجموعه ورزشی دانشگاه تاشکند شعبه بخارا تمرین کرد. چیزی شبیه دانشگاه خوارزمی تهران، شعبه کرج! سالن کوچک اما تمیز و مرتبی داشت، اصرار ندارند همه چیز را در ابعاد غولآسا بسازند. بنرهای جام جهانی را زده بودند، تم آبی تیره محبوب فیفا و رگههایی از رنگ قرمز در لوگوها.
از خیابانهای داخل شهر که عبور میکنیم توی تابلو و نمایشگرهای شهری خبری از جام جهانی فوتسال نیست. مردم شهری با جمعیت 300 هزار نفر قاعدتاً باید بیشتر هیجانزده باشند، شاید هنوز تنور مسابقات روشن نشده.
در تمرین وحید شمسایی سرمربی به سالار آقاپور تبریک گفت که یکی از ده بازیکن نامزد دریافت جایزه بهترین بازیکن جهان شد، حتی از مجتبی پارساپور بازیکنی که در چند اردو با تیم ملی بود و گزینه بهترین بازیکن جوان سال شد هم یاد کرد. بعد دستورات تاکتیکی داد. اصغر قهرمانی با دو گلرش باقر محمدی و سعید مومنی رفتند یک گوشه و تمرینات پرفشارشان شروع شد، سیامک داداشی با همان آرامش و فروتنی خاص با بازیکنان برای مقابله با ضدحملات صحبت کرد و دکتر شهاب سفالمنش روی پاورپلی کار کرد. سوت دست اوست، بارها بعضی از تمرینات را قطع میکند. «از اول!»، «یه بار دیگه!»، «بچهها با تمرکز!»
قرار است بازی به بازی پیش برویم. هر بازی یک فینال است، فینال اول مقابل ونزوئلاست. دوشنبه 26 شهریور. به همین خاطر با توزیع کاور و تبدیل شدن به دو تیم، سبک بازی ونزوئلاییها بازسازی شد.
بازیکنان به مراتب از تهران حریصتر و جنگندهتر تمرین میکنند. مثل شیرهای گرسنهای که بوی شکار به مشامشان رسیده. وحید شمسایی طاقت نمیآورد، کفش میپوشد و به سمت گلرها شوت میزند. شلیکهایش هنوز هم برای هر دروازهبانی یک کابوس است! بعد جداگانه با بهروز عظیمی، راس جوان تیمش کار میکند.
مجموعه محل تمرین بوی رنگ تازه میدهد، نمایندههای فیفا همه جا سرک میکشند، چندین نگهبان کارتها را چک میکنند و خیلی دوست دارند به هر شکلی شده با بازیکنان و کادر ایرانی گپ بزنند. بچهها هم یاد گرفتهاند که به جای «متشکرم، سپاس یا مرسی»، به زبان تاجیکی بگویند: «رحمت!» البته بعضی از آنها به سبک تاجیکها حرف «ح» را «خ» تلفظ میکنند: رَخِمت!
به هتل برمیگردیم، بعضی از بازیکنان میروند استخر و بعضی هم دوش میگیرند تا کمی بخوابند. توی لابی بازیکنان گواتمالا و ونزوئلا را میبینم. زیر چشمی بازیکنان ایران را نگاه میکنند و بعد یکی دو نفرشان پچ پچ میکنند. شاید دارند در مورد بازیکنان ما که بیرون از خانه بازی کرده اند حرف میزنند. دیروز بعد از تمرین برزیل، آرتور و نگینیو دو بازیکن سلسائو موقع رد شدن از جلوی رختکن ایران داد زدند: طیبی!!
بعد حسین و مسلم اولادقباد آمدند و با آنها حسابی گرم گرفتند، در بنفیکا و پالما همبازی بودهاند. از این احترام حس خوبی میگیریم. واقعیت این است که بیشتر تیمها و مربیان خیلی با احترام از ایران یاد میکنند و گاهی فکر میکنم آنقدر که آنها فوتسال ایران را در سطح ملی و باشگاهی قبول دارند بعضی از خودمان نداریم!
برای تهیه مستندی در مورد سفر بازیکنان به خیابان میرویم، بعضی از مردم با دیدن مچبندها و تیشرتهای هتلی ایران که لوگو دارد، به سمتمان میآیند خوشامد میگویند و آنها که تاجیک هستند بیاندازه مهربانی میکنند.
مرد میانسالی که خودش را «بخادور» معرفی کرد- همان بهادر خودمان- اطلاعات خیلی خوبی از ایران و فوتبال ایرانی داشت. از مهدی طارمی تا علی دایی و جواد نکونام، از استقلال و پرسپولیس و سپاهان. میگفت مطمئن است ایران به فاینال میرود. «ایران چمپیون میشه، ما با شما میریم آمریکا و کانادا!» منظورش جام جهانی بود و صعود دو تیم ایران و ازبکستان.
«شهناز» دختر جوان تاجیک جلو آمد، تاجیکی را با لهجه غلیظی حرف میزند. و گفت که پدربزرگش ایرانی است. از تهران مهاجرت کرده به بخارا. از ما مچبند ایران گرفت و بست به دستش. حتی «آرون افشار» را هم میشناخت. میگفت ما اینجا همه موسیقی فارسی گوش میکنیم، اما جوانها انگریزی یاد میگیرند و فارسی کمتر میشود. دوست داشت به قول خودش «فارسی کلان بشود». یعنی جایگاه بزرگی پیدا کند.
....حرف که میزنند انگار آدم به سرعت در دالانی کاهگلی به اعماق تاریخ سفر میکند و میرسد به زمانی که بخارا قطب تجارت و دانش بود و پارسیزبانان اینجا حکم میراندند. حس میکنم هفته اول نوروز است و در کرمان یا کنار ارگ کریمخان شیرازم. فضا بوی همان آشنایی، آرامش و امنیت را میدهد. توریستهای بلوند و بور از کنار ما رد میشوند، احتمالاً نمیدانند ما مثل برادرها و خواهرهایی هستیم که بعد از صدها سال همدیگر را پیداکردهایم و حالا ریشههایمان خیلی زود به هم گره میخورد.
محسن داودی فیلم میگیرد، عکاسی میکند و من و «اسد بیگ» که اهل تاشکند است و خیلی به اینکه بچه پایتخت است مینازد حرف میزنیم، پسر جوان خوشمشربی که عضوی از تیم برگزارکننده مسابقات است و مسئول کمک به ایران. البته که گاهی ما به او کمک میکنیم! او که دانشجوی زمینشناسی است خیلی دوست دارد کمک کند، وقتی ابوالفضل کریمیان مدیر تیم میخواهد یخ و موز برای بازیکنان بخرد، کمکمان میکند برویم از جای خوب و به قیمت مناسب بخریم.
از کولهام به بچههای کوچک مچ بند و هدبند ایران میدهم. ذوق میکنند. گاهی فکر میکنم شاید همین مچبندهای کوچک دل یک کودک را به ایران گره بزند، یک تصور ناخوب ساخته شده از ما را از ذهنش پاک کند و جایی اگر کسی از ایران و ایرانی بد گفت، دفاع کند از سرزمین گربه شکل ما که هرگز اندازه کافی حتی در چند صد کیلومتری مرزهایش آنچنان که شایستهاش است شناخته نمیشود.
در هتل، بازیکنان بعد از شام دور هم جمع میشوند، به رهبری کاپیتان اصغر حسنزاده مافیا بازی میکنند. او همانقدر که توی زمین خوب توپ را میچرخاند اینجا هم بازیگردان خوبی است. این بازی یا هر دورهمی دیگری به بازیکنان کمک میکند ذهنشان برای دقایقی از فشار جام جهانی، توقعات و تمرینات سنگین رها شود، به هم نزدیکتر میشوند و «تیم» شکل میگیرد ...
احسان اصولی پیگیر جلسات است، از کم بودن غذا تا کیفیت آن را پیگیری میکند، با تهران در تماس است که کارهایی انجام شود، با مسئولان برگزاری مسابقات و هتل رایزنی میکند که چیزی کم و کسر نباشد. ماموریت این است: تلاش کنیم هر چیزی که ممکن است تمرکز و آرامش بچهها و کادر فنی را به هم بزند مدیریت شود. از اینجا تا ایران.
چند دقیقه بعد همه به اتاقهایشان میروند و خیلی زود میخوابند. فردا آنالیز داریم، تمرین داریم و چند جلسه و کار دیگر ...
ساعت 3:10 دقیقه بامداد است. از بخارای شریف به ایران سلام. حال همهی ما خوب است، حال شما هم خوب باشد. اناشالله.